اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
"زندهیاد احمد شاملو
اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم.
کلید قلبم را
در دستانت می گذارم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم
و سربر شانهی تو
اینچنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟!!
کیستی که من
جز او
نمی بینم و نمی یابم ؟!!
دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور
زیبا
و
روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده.
کیستی
ای مهربان ترین؟
از: احمد شاملو
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
نخستین سفرم باز آمدن بود از چشماندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی آنکه با نخستین قدمهای نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
باز آمدن بود.
از: شاملوی بزرگ
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیبا سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازه تر می سازد.
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان کند
از هر آنچه وادارد ِ مان
که به دنبال بگردیم، ـ
دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعله ای برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق روئینه تنیم
و پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی تابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لبریز می کند
از: شاملوی بزرگ
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریاتآزمون تلخ زنده به گوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم
بر پشت سمندی
گوئی
نوزین
و فاصله تجربهای بیهوده است.
بوی پیراهنت اینجا و اکنون.
کوهها در فاصله سردند.
دست در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بی نجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است.
"احمدشاملو"
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر
خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست-
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست.
"احمد شاملو"
دفتر: شبانه 2 ،از مجموعه: آیدا در آینه
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
خیال گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را بمیرم.
می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.
در باغچه های تابستان
خیس و گرم
به نخستین ساعات عصر
نفس اطلسی ها را پرواز گیرم.
حتا اگر
زنبقِ کبود کارد
بر سینه ام گل دهد-
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
به ساعت هفت عصر.
"احمد شاملو"
آذر 51
از دفتر: ابراهیم در آتش
کتاب: گزینه اشعار/احمد شاملو ، انتشارات مروارید ، چاپ دهم 1388
------------------------------------------
عکس: گل اقاقیا - تهران، پارک چیتگر، 9 اردیبهشت 1391
پ.ن: دیشب برای دوچرخه سواری رفته بودم پارک محل. یکی دو هفته ایمیشد که به این پارک سر نزده بودم. قسمتهایی از پارک پر شده بود از رایحه خوشاقاقیها. نیم ساعتی رو روی یک نیمکت نشستم . و ترانه های ماندگار شهیار قنبری .
اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد شعر زیبای شاملو بود. تقدیم به شما خوبان.
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا -به خاطر خانهی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی ا ست
به خاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
و لب های بزرگ من بر گونههای بیگناه تو
به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی
به خاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
نه به خاطر شاهراههای دوردست
به خاطر ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک
به خاطر تو.
.
"شاملو"
سال 1334
از مجموعه: هوای تازه
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم .
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافتهام.
با لبانت برای همه لب ها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست.
"احمد شاملو"
درباره این سایت